در حوالی من

اینجا یک من می‌نویسد...

در حوالی من

اینجا یک من می‌نویسد...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۴۷
  • یک من
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۱۳
  • یک من
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۴۵
  • یک من

وسط این همه گرفتاری نشسته‌ام به وبلاگ خواندن. از زور خستگی دارم وبلاگ می‌خونم در حالی که همه خوابیده‌اند. حتا بچه‌هایی که قرار است شیطنت را از صبح شروع کنند و من را دیوانه کنند، هم خوابیده‌اند. من هم به جای اینکه بخوابم، تند تند وبلاگ می‌خوانم. 

  • یک من
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ دی ۰۲ ، ۰۲:۱۱
  • یک من

این روزها فقط دلم می‌خواد فرار کنم از آدم‌ها. از قصه‌های تووی سرم، از .... اصلا ولش کن

  • یک من

دلم می‌خواهد بنویسم. شوق نوشتن در سراسر بدنم خودنمایی می‌کند. دوباره کله‌ی سحر از خواب برخاستم و دارم از چیزهایی که در سرم می‌گذرد، در این وبلاگ می‌نویسم. یا در حال وبلاگ خواندن هستم یا در فیدیبو کتابی را می‌خوانم. شوق نوشتن و خواندن زیاد را دارم ولی نمی‌دانم چرا برای دلم که سالیان سال است ازش غافل شده‌ام کاری نمی‌کنم. خانه‌ی مادرشوهرم اینا هستیم. صدای من از اینجا که هستم رساتر و واضح‌تر شنیده می‌شود. شاید هم شنیده نمی‌شود. به گمانم باز هم دارم احساساتی عمل می‌کنم. راستش را بخواهید هیچ‌وقت عاقل نبوده‌ام. هیچ‌وقت هم عاقلانه رفتار نکرده‌ام. ولی بعد سال‌ها دوباره میخواهم من جدید را بسازم. می‌خواهم این‌بار زندگی را جوری دیگر تجربه کنم. راستش این را هر سال به خودم می‌گویم، ولی هر سال که می‌گذرد زندگی را به همان سبک و سیاق قدیم ادامه می‌دهم. واقعا نمی‌دانم کی قرار است عاقلانه رفتار کنم و عاقلانه تصمیماتی بگیرم را نمی‌دانم. فقط می‌دانم باید ادامه دهم تا شاید بفهمم زندگی چه رازها و نهان‌هایی را در آستیش دارد.

* بخشی از شعر فاضل نظری

  • یک من

از این به بعد با خودم قرار می‌گذارم هر وقت دلم گرفت بیشتر بیام بنویسم. نه اینکه چیز خاصی هم بنویسم یا مثل نویسنده‌هایی که دوست دارم، باشم. بلکه نوشتن را از این جهت دوست دارم که هروقت هم نوشته‌ام، حال و هوایم را متعادل کرده. به من قدرت بیشتری بخشیده. رفتارهایم تعدیل پیدا کرده است. 

از مزایای نوشتن هر چه بگویم کم است. نوشتن را آنقدر دوست دارم که از مزایایش همین بس که ذهنم را کمی سرو سامان داده است. زیبایی‌های زندگی را برایم دو چندان کرده است. 

البته وقتی نمی‌نویسم دلم می‌گیرد، دوباره سگ سیاه افسردگی به سراغم می‌آید. اعتماد به نفسم را از دست می‌دهم. چیزی انگار در درونم کم است که باعث می‌شود وقتی نمی‌نویسم حالم را بدتر از پیش می‌کند. 

حالا می‌فهمم که برای من نوشتن بسیار هم مفید است. 

  • یک من
به این فکر می‌کنم دنیا قرار است به احترام حفظ حرمت‌ها و قلب شکسته‌ی ما بایستد. می‌دانم جمله‌ی نامربوطی است. می‌خواستم بگویمت چقدر در این دنیا عوض شده‌ام. گاهی دیگر خودم را نمی‌شناسم. گاهی که به کودکانم فکر می‌کنم متوجه می‌شوم من هم روزی شبیه همین‌ها بودم همین‌قدر پاک و بی‌ریا. همین‌قدر صاف و زلال. به زلالی آب‌ شفاف. نه آنکه الان تغییرات خیلی زیادی کرده باشم. نه. فقط دیگر مثل گذشته‌ها نمی‌توانم آدمها را ببخشم و حتی آنها را دوست داشته باشم. دیگر فهمیده‌ام همه را نباید دوست داشت و با همه مهربان بود. بعضی آدمها حتی لیاقت دوست داشته شدن را هم ندارند چه برسد به اینکه باهاشان طرح دوستی بریزی. در محفل خصوصی‌ات راه‌شان دهی. با آنها پیمان دوستی ببندی. از هر دری برایشان سخن بگویی. اینها را منی می‌گویم که خیلی آدم محتاطی هستم. هرکسی را به عنوان دوستی نمی‌پذیرد. هر کسی را به محفل‌های دوستانه‌اش راه نمی‌دهد.
  • یک من

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش

آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات بگویید که هشیار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته‌ ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست

باز پرسید ز گیسوی شکن در شکنش

کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو

دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی

عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست"

حافظ عزیز

 

  • یک من
در حوالی من

وَ ”جهان ” چه کوچَک می شود،
آن گاه که تو در این حوالی باشی!
درست به اندازهٔ ”چَشمهایت”،
به اندازه ”نگاهت” !
وَ ”جهان ” چه زیبا می شود،
آن گاه که تو اینجا باشی!
درست شبیه ”تو” می شود..!