- ۰ نظر
- ۲۴ آبان ۰۲ ، ۱۸:۱۳
از همیشه بیشتر احساس طردشدگی دارم. پرم از احساسات نامتناقض. احساس میکنم توسط دیگران خیلی نادیده گرفته میشوم. گاهی از اینکه با دیگران وقت میگذرانم پر از حس خوشایند میشوم و لحظهای بعد دلم میخواهد در تنهایی خودم غوطهور شوم. حتا گاهی نمیدانم آیا احساساتم درست عمل میکنند یا خیر. آیا واقعا احساساتی مانند خشم، شادی، غم، خوشحالی و غیره برای من درست کار میکنند یا خیر؟ آیا مثل گذشتهها میتوانم احساساتم را بیان کنم؟ آیا هنوز به احساسات و عواطف آدمها اهمیت میدهم؟
قطعا با آدمِ سالهای پیشم از زمین تا آسمان فرق کردهام. نمیخواهم و شاید هم خوشبختانه نخواهم توانست به آن سالها برگردم. همین است که میگویند گذشتهها گذشته. یعنی واقعا چیزی که امروز و این لحظه و این ساعت و دقایقی پیش بود، تمام شده، و دیگر غیر قابل بازگشت است. اما من هنوز هم یادی از ایام گذشته میکنم و دلم برای آن موقعها پر خواهد کشید.
کاش اصلا میتوانستم دیروز و دیروزها و حتا دقایقی پیش را برگردانم. کاش اصلا دنیا را جوری دیگر میدیدم. شاید اگر به دنیا همان نگاه را داشتم که بقیه به آدمها نگاه میکردند. زندگیم طوری دیگر رقم میخورد و اتفاقات به مراتب خیلی بهتر از همیشه میبودند.
اینها را هم نوشتم که دیگر غصهی گذشتهها را نخورم. گذشتهها هر چه بودند و هستند گذشتند و میگذرند و در حال گذران هستند. اینها را مینویسم تا کمی حداقل خود را آرام کنم. شاید کمی از دردهای گذشته بکاهند.
دیروز اولین روز از سال تحصیلی جدید بود. رفتم که بدانم چه روزهایی از هفته را باید در مدرسه باشم. روز دوشنبه و روز چهارشنبه در این مدرسه هستم. و به جای یکی از همکاران(خانم سعیدی) ماندم. ساعت اول، مراسم سال تحصیلی جدید برگزار شده بود و این مراسم تا ساعت ۹ و نیم ادامه داشت. از آن مراسماتی بود که واقعا به همه خوش میگذرد و همهی همکاران توسط مدیر به دانشآموزان معرفی شدند. و ما معلمان برای دانشآموزان سالی پر از موفقیت را برای دانشآموزان آرزو میکردیم. بعدش همهی همکاران به سر کلاسشان رفتند و اینگونه سال تحصیلی جدید برای ما آغاز شد.
وقتی آمدم خانه، خدا را شکر، مامان سارا برایمان آبگوشت درست کرده بود. بعد از خوردن غذا، مامان اینا گفتند بریم ازنا. همسر هم گفت چون فردا تعطیلیه ما هم بیاییم ازنا. همسر کاری داشت که باید خمین انجام میداد. بنابراین زود حرکت کرد. مامان هم میخواست عمل کنه. قرار بود ما هم کمی دیگر حرکت کنیم که ما با همسر برویم ازنا. مامان و بابا هم بروند اراک دکتر و عمل جراحی را انجام بدهند. مامان میانهی راه گفت کنسلش کردم و عمل جراحی را برای روز دوشنبه انداختند. پس رفتیم و خمین به همسر رسیدیم. و از آنجا همگی با هم ازنا آمدیم.
این روزها دل و دماغ هیچ کاری را ندارم. احساس خوبی ندارم. و فکر کنم امسال یعنی سال تحصیلی جدید را دوست نداشته باشم.
فعلا همینا.
میخوام سعی کنم بنویسم. مثل همهی وبلاگنویسهای محترمی که وبلاگهاشون رو میخونم. میدونید من آدم نوشتن هستم. نوشتنهای زیاد و طولانی. من دوست دارم جایی رو گیر بیارم و بنویسم. آن هم مداوم. آنقدر بنویسم تا دستم از اینکه روی کیبورد سر میخورد خسته بشود. و مغزم فرمان بدهد ایست. دیگر کافیست. دوست دارم از هر آنچه که در مغزم میگذرد بنویسم. ولی اغلب آنقدر این دست و آن دست میکنم که همهچیز از ذهنم بپرد و دیگر مثل همان اول ذوق نوشتنش را در سر در ذهنم نداشته باشم.
من از همان موقعها وبلاگ خواندن را دوست داشتم. دوست داشتم بخوانم و بخوانم. دوست داشتم وبلاگهای دیگران را بخوانم. اغلب هم جز خوانندههای خاموش بودم. دقیقا هدفم از این همه خواندن را نمیدانم. نمیدانم میخواهم به کجا برسم. شاید هم بدانم. من از اینکه دیگران و احساساتشان را بخوانم خوشحال خواهم شد.
+ فقط خواستم کمی ابراز وجود کنم. دوستتون دارم خوانندههای عزیزم چه اونهایی که خاموشانه قرار است من را بخوانند و چه از خودشان نشانی بگذارند.
ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری آب را، بر تشنه تر
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود