به خداحافظی تلخ تو سوگند*
دلم میخواهد بنویسم. شوق نوشتن در سراسر بدنم خودنمایی میکند. دوباره کلهی سحر از خواب برخاستم و دارم از چیزهایی که در سرم میگذرد، در این وبلاگ مینویسم. یا در حال وبلاگ خواندن هستم یا در فیدیبو کتابی را میخوانم. شوق نوشتن و خواندن زیاد را دارم ولی نمیدانم چرا برای دلم که سالیان سال است ازش غافل شدهام کاری نمیکنم. خانهی مادرشوهرم اینا هستیم. صدای من از اینجا که هستم رساتر و واضحتر شنیده میشود. شاید هم شنیده نمیشود. به گمانم باز هم دارم احساساتی عمل میکنم. راستش را بخواهید هیچوقت عاقل نبودهام. هیچوقت هم عاقلانه رفتار نکردهام. ولی بعد سالها دوباره میخواهم من جدید را بسازم. میخواهم اینبار زندگی را جوری دیگر تجربه کنم. راستش این را هر سال به خودم میگویم، ولی هر سال که میگذرد زندگی را به همان سبک و سیاق قدیم ادامه میدهم. واقعا نمیدانم کی قرار است عاقلانه رفتار کنم و عاقلانه تصمیماتی بگیرم را نمیدانم. فقط میدانم باید ادامه دهم تا شاید بفهمم زندگی چه رازها و نهانهایی را در آستیش دارد.
* بخشی از شعر فاضل نظری
- ۰۲/۰۹/۲۰